تيربارچي از كمر به دو نيم شد






خودروها با صداي بلند صلوات و تكبير برادران براه افتاد و من كه در جلوي ماشين و در كنار راننده نشسته بودم بدون اختيار اشك از چشمانم جاري شده بود زيرا بخوبي مي‌دانستم كه شايد تا چند لحظه و يا چند دقيقه ديگر، تعدادي از آن روحهاي پاك و صادق و چهره‌هاي نوراني بچه‌هاي همگروهمان را ديگر نبينم و به همين خاطر مرتب از شيشه پشتي به عقب ماشين نگاه مي‌كردم و يكايك برادرانم را با وسواس و دقت برانداز مي‌‌نمودم. اما چه مي‌شد كرد؟
صورتم را پاك كردم و اسلحه‌ام را از پنجره بيرون بردم و با دقت تمام ساختمانهاي كنار خيابان را از نظر مي‌گذراندم. در اينجا دو اتفاق افتاد كه در برنامه كاري ما تاثير بسيار زيادي داشت اولي اين بود كه بچه‌ها از عقب ماشين به من گفتند ارتباط بي‌سيم با نفربر در حال حركت در جلوي ستون قطع شده است و دومين مسئله سبقت گرفتن و جلو افتادن ماشين آمبولانس بود كه با سرعت از پهلوي ما رد شد و به پشت نفبر رفت. در مورد اول دسترسي به فرمانده گروه نبود (وي در ماشين آخر ستون بود) و مسئله نيز بسيار حاد و خطرناك بود، پيشنهاد بچه‌ها اين بود كه يا توقف كنيم و يا اينكه به پادگان برگرديم تا فركانس بي‌سيم‌ها را تنظيم كنيم زيرا بدون ارتباط با يكديگر ما نمي‌توانستمي هيچگونه استفاده از امكانات همديگر دشته باشيم. در اين مورد كاملا غافلگير شده بوديم و من هم در مقابل سوال بچه‌ها كه مي‌پرسيدند چكار كنيم؟ كاملا در مانده بودم. تما جوانب قضيه را به سرعت در ذهنم مرور كردم و ديدم اگر توقف كرده يا به پادگان برگرديم 2 خطر عمده وجود دارد:
الف - به علت نبودن برنامه برگشت به پادگان و اينكه در ضمن اين كار نظم و آرايش خود را از دست مي‌داديم به شدت از قسمت عقب آسيب پذير مي‌شديم
ب - با توقف يا بازگشتن ما نفربر كه به اميد پشتيباني ما به راه خودش ادامه مي‌دهد به طور حتم وقتي كه تنها بماند از همه طرف قابل هجوم و نابودي خواهد بود.
اين دو موضوع را به سرعت و تند تند به بچه‌ها گفتم و آنها هم پذيرفتند كه حركت را ادامه دهيم در مورد آمبولانس هم بچه‌ها اعتراضي نداشتند بلكه فقط من به شدت ناراحت بودم كه چرا او تخلف نموده و آرايش ستون را بر هم زده است، لكن در اين مورد نيز نمي‌شد كاري كرد. تا اينجا ما فقط ششصد متر از پادگان فاصله گرفته بوديم و در همين فاصله و بعد از عبور از جلوي استانداري بود كه از دور ديدم سطح خيابان را با ريختن چند كاميون سنگ و مقادير زيادي تيرآهن مسدود كرده‌اند، بلافاصله به بچه‌ها خبر دادم كه آماده شوند زيرا به خوبي مي‌دانستم مسدود كردن خيابان و يا ايجاد مانع براي كند كردن و توقف خودروها است تا از اين هدف هاي ثابت طعمه‌هاي خوبي براي موشك‌هاي آرپي چي-7 و تك تيراندازانشان بسازند.
اتفاقا درست هم از آب درآمد زيرا به محض رسيدن نفربر به جلوي موانع تيراندازي بسيار شديدي كه آغازش با شليك 3 موشك بود شروع شد و الحمدالله موشكها هيچكدام به نفربر نخورد و نفربر هم با تلاش فراوان سعي در بازكردن راه داشت و در اين امر موفق شد و در اين حين باران گلوله ها بر كف خيابان و ديوارها و خودروها اصابت مي‌نمود. نفربر پس از باز كردن راه ناگهان مورد اصابت يك موشك قرار گرفت كه در جلوي چشمانم، تيربارچي آن از كمر بدو نيم شد و قسمت بالايي بدنش متلاشي وتكه تكه شد و فقط 2 پاي باقيمانده به درون نفربر افتاد با اين حادثه نفربر دنده عقب گرفت و شروع به بازگشت نمود و با عقب نشيني نفربر آمبولانسي كه در پشت سرش بود بين او و درخت‌هاي كنار خيابان پرس شد و سپس نفربر با سرعت زيادي از كنار ما عبور كرد و به طرف پادگان رفت من خواستم با ياري گرفتن از برادران به كمك راننده و پزشك همراه آمبولانس برويم كه با اصابت يك موشك ديگر آمبولانس يكپارچه آتش شد و با شعله زيادي شروع به سوختن كرد و به دنبال آن يك موشك هم به طرف خودروي ما زدند كه از مقابل شيشه جلو رد شد و به خانه‌هاي آن طرف خيابان اصابت نمود اما فاصله ردشدنش از جلوي ما به قدري اندك بود كه دودش كاملا شيشه جلويي را تيره نمود. ولي با اين حال راننده ما كه جواني اهل باختران و خيلي با ايمان و شجاع بود دنده را عوض كرده و با سرعت از كنار موانع گذشت و شروع به پيشروي نمود. وجود تيراندازي مداوم ضد انقلاب فرصتي براي آنكه از حال بچه هاي عقب ماشين خبري بگيرم نمي داد.
در اين بين بچه ها كه در عقب بودند هر چند لحظه يك بار سرشان را بالا مي آوردند و رگباري بدون هدف شليك مي‌كردند البته موقعيتشان طوري نبود كه بيشتر از اين كاري بكنند زيرا ما درست در وسط سه راهي "مردوخ " واقع شده بوديم و از چهار طرف (عقب، جلو، چپ و راست) زير آتش شديدي بوديم. اين مكان يعني 3راهي مردوخ يكي از مهمترين محل‌هايي بود كه ضد انقلاب دل بدان بسته بود و تقريبا بيشتر ستون‌هاي ارتش يا با تلفات زياد از اين محل گذشته بودند و يا اينكه نتوانسته بودند بگذردند در اين محل از 4 نقطه مهم نسبت به خيابان تسلط داشتند آرپي‌چي زن‌هايشان از شهرداري و كوچه پايين‌تر از بانك صادرات و تيراندازهايشان از خيابان مشرف به سه راه و كوچه جنب مخابرات.
در ان موقعيت تنها فكري كه به نظرم رسيد جلوگيري از شليك موشك‌هايشان بود زيرا در مقابل تيراندازي‌هاي مكرر و بدون دقتشان آسيب پذيري چنداني نداشتيم ولي اگر يك آرپي‌چي به ماشين مي خورد كار همگي تمام بود براي همين با نشانه روي دقيق پنجره هاي شهرداري كه دود از آنها بيرون مي آمد و حاكي از وجود آرپي‌چي زن بود را به شدت زيرآتش گرفتم و به راننده گفتم به حركتش ادامه بدهد در اثر تيراندازي‌هاي مداوم اسلحه ام به شدت داغ شده بود و دستم را مي سوزاند و حتي دود غليظي نيز از لوله‌اش خارج مي شد لكن نمي توانستم تيراندازي را قطع كنم از جلوي شهرداري گذشتيم از رو به روي مخابرات هم همين طور و به جلوي مسجد جامع رسيديم. در جلوي ما سه راه "فرح " قرار داشت كه اگر ضدانقلاب روي سه راه "مردوخ " به عنوان يك خط دفاعي حساب مي كرد سه راه "فرح " در حقيقت برايش يك دژ مستحكم بود كه از همه طرف از داخل پاساژ، از خيابان فرح، از كوچه بغل پاساژ، از فروشگاه ارتش، از ستاد لشگر و... مي توانست هر جنبده‌اي را در خيابان به گلوله ببندد.
من با اين شيوه حركت و با اين تاكتيك كه افراد توسط ماشين مسير اين مأموريت را طي كنند از ابتدا شديدا مخالف بودم ولي به خاطرتصميم گيري فرمانده پادگان و فرمانده گروه متابعت كرده بودم. البته صحيح ترين شيوه حركت در جنگل‌هاي چريكي خياباني پياده رفتن است نه سوار ماشين شدن. زيرا در ماشين 40 نفر رزمنده تبديل به يك هدف متحرك اما مشخص مي شوند در عين حالي كه توان چنداني براي مبارزه به علت عدم جابه جايي ندارند اما همين 40 نفر در صورت پياده بودن 40 هدف جدا از هم و مختلف مي شوند كه در نتيجه آتش دشمن تقسيم مي‌شود و خود افراد هم به دليل تحرك و جابه جايي مي‌توانند با استفاده از جان پناه‌هاي مناسب نفرات ضدانقلاب را به هلاكت برسانند. در مورد عبور از سه راه فحر هم معتقد بودم كه بايد پياده از اين محل گذشت اما به علت اينكه توقف ناممكن بود و بچه‌ها نيز در صورت پياده شدن قابل سازماندهي و تيم بندي نبودند و متفرق مي شدند و مشكلات تازه‌اي هم مي‌‌آفريدند ناچار بوديم به همان طريق راهمان را ادامه بدهيم.
يك امتياز خوب ما داشتن راننده با روحيه مقاوم و شجاع بود كه با وجود اصابت گلوله‌هاي فراوان به شيشه جلو و به بدنه ماشين، همچنان مصمم به ادامه مأموريت بود. به وي گفتم كه بايد به سرعت از سه راه عبور كند و پس از گذشتن از ستاد لشگر به سمت راست بپيچد و پس از طي 20 متر سربالايي با پيچيدن به دست چپ وارد باشگاه افسران شود. با اين تصميم وي بر سرعتش افزود و با تيراندازي‌هاي مكرر ما (سرنشينان خودرو) توانستيم از اين مكان هم عبور كنيم و به پيچ باشگاه افسران رسيديم. باشگاه افسران در محاصره بود و عمده نيروهاي ضدانقلاب هم در اطراف باشگاه مستقر بودند و طي اين مسير هم خود به خود داراي مشكلات فراواني بود. اين مشكلات وقتي بغرنج تر شد كه در سربالايي رسيدن به باشگاه ماشين خاموش كرد و شروع كرد به عقب عقب آمدن و در همان حال هم حداقل پنج آرپي‌چي و چندين نارنجك تفنگي و باران وسيع گلوله بر سر و رويمان مي ريخت كه هيچ كدام به لطف خدا به خودرو اصابت نمي كرد. خلاصه با بدبختي بسيار زياد ماشين شروع به حركت كرد و وارد باشگاه شد كه با ورود ما صداي تكبير برادران مستقر در باشگاه با صداي عده‌اي ديگر كه از خوشحالي كف مي‌زدند همچون ندايي بهشتي گوش‌هايمان را نوازش و دل هايمان را آرامش داد.
درون باشگاه افسران نيز زير تيرضد انقلاب قرار داشت و ما مجبور شديم پس از پياده شدن با حركت مارپيچ و سينه‌خيز، خودمان را به داخل ساختمان برسانيم و در آنجا برادران ارتشي در حالي كه گريه مي‌كردند ما را در آغوش كشيدند و شروع به ديده بوسي كردند. من به دنبال فرمانده گروه رفتم تا به كمك وي ترتيب استقرار برادران را بدهيم اما از فرمانده و گروه همراهش خبري نبود از يكي از برادران سرباز پرسيدم كه چند ماشين داخل باشگاه شده‌اند؟ وي جواب داد: فقط يكي. تعجب كردم و به داخل ساختمان برگشتم تا از برادراني كه در پشت ماشين بودند سوال كنم آنها جواب دادند كه ما ديديم ماشين آنها در جلوي مخابرات به علت تيرخوردن راننده‌اش به جوي كنار خيابان افتاد و بچه‌ها پياده شدند و سنگربندي كردند و فرمانده گروه هم فرياد زد شما ولي جلوي خودم را گرفتم و در عين حال مي‌دانستم محلي كه آنها توقف كرده‌اند كوچكترين امكان خلاصي ندارد زيرا درست رو به روي تك تيراندازان ساختمان مخابرات و كوچه مجاورش و در عقب سر براي بازگشت، سه راه مردوخ! به سرعت به بچه ها گفتم 15 نفر داوطلب مي خواهم تا به كمك برادراني كه جا مانده‌اند برويم.
اين موضوع با مخالفت سروان فرمانده باشگاه مواجه شد و وي گفت من با پادگان تماس مي‌گيرم كه از آنجا به كمكشان بروند. اما به حرف اين برادر كه از روي دلسوزي بود توجهي نكردم و به بچه‌ها گفتم آماده بشوند. مي خواستيم حركت كنيم كه سروان فرمانده باشگاه با شتاب آمد و به من گفت بيا برويم. به دنبالش به اتاق بي سيم رفتيم و گوشي را به دست من داد به وسيله بي سيم از برادي كه صدايش مي آمد از وضع برادراني كه جا مانده بودند پرسيدم و وي در جواب گفت همگي سالم هستند و به استانداري برگشته اند. با يانكه مي دانستم عقب نشيني بچه ها بسيار مشكل است ولي به خاطر نزديكي استانداري به آن محل اين امر هم قابل قبول بود. بچه ها با شنيدن اين خبر از خوشحالي به گريه افتادند و واقعا در پوست خود نمي گنجديدند.
در ورود به باشگاه افسران اولين مسئله اي كه جلب توجه مي كرد پايين بودن روحيه افرادي بود كه از قبل آنجا بودند و همچنين يكنوع بي نظمي كه حاصل طبيعي آن وضع روحي بود. فشار دشمن از بيرون نيز به حد اعلاي خود رسيده بود و هر روز حيله جديدي را به كار مي بستند. از طرفي طرحي را كه روي آن در پادگان كار كرده بوديم در مرحله ابتدايي متوقف شده بود و اين خود بزرگترين ضربه اي بود كه تا آن موقع متحمل شده بوديم. طبق طرح عملياتي قرار بودكه پس از پاكسازي راه نيروهاي آماده و تازه نفسي بيايند و در نقاط حساس در پشت سر ما مستقر شوند و اين استقرار ادامه پيدا كند تا خود باشگاه افسران و بدين ترتيب باشگاه آزاد مي شد و كنترل تقريبا نيمي از شهر نيز بدست نيروهاي خودي مي افتاد. اما متأسفانه ما با تعدادي شعيد و مجروح خود رابه محل مورد نظر رسانيده بوديم لكن در پشت سرما هيچ نيرويي جايگزين نشده بود و در حقيقت اوضاع بهتر كه نشده بود هيچ بدتر هم شده بود، زيرا علاوه بر آن تلفاتي كه در پاكسازي راه داده شده بود، اكنون به تعداد افرادي كه در محاضره ضد انقلاب بودند (در باشگاه افسران) افزوده شده بود، ما طي تماسهاي مكرري كه با پادگان گرفتيم بر اشغال مواضع پاكسازي شده تاكيد و اصرار مي‌ورزيدم ولي جوابمان منفي بود. و به همين دليل ما درخواست نموديم اجازه داده شود به پادگان برگرديم كه جواب اين پيشنهاد هم، بشدت! منفي بود. در هر صورت تصميم گرفتيم كه در باشگاه بمانيم و منتظر آينده باشيم.
بچه‌ها پس از تصميم به ماندن پيشنهاد كردند كه در درجه اول يك نظم و ترتيب نسبي به اوضاع باشگاه داده شود و در راس آنها موضوع مهمات و مواد غذايي و وضعيت سنگرها قرار داشت. در مورد مهمات و مواد غذايي تصميم گرفته شد كه از آنها ليست برداري شده و هر كدام جداگانه تحويل يكنفر مسئول بشود تا تريب پخش و مصرف آنها دقيقا تحت كنترل و حساب شده باشد.
اهميت اين عمل هنگامي بيشتر روشن شد كه با آمار مهمات و جيره‌هاي غذايي مواجه شديم. كل مهمات ما در آنجا شامل 3 صندوق فشنگ ژ - 3 و 6 گلوله آرپي جي - 7 و 22 عدد نارنجك تفنگي و حداكثر 10 عدد نارنجك دستي بود! كه با تمام ارفاقهايي كه در محاسباتمان مي‌كرديم فقط براي حداكثر يك روز و يا بهتر بگوئيم! چند ساعت مبارزه و جنگ كفايت مي‌كرد. (با توجه به تعداد زياد نفرات داخل باشگاه) از لحاظ مواد غذايي هم اوضاع بدتر بود. اين مواد غذايي كه فقط از جيره‌ جنگي ارتشي تشكيل شده بود، با رعايت صرفه‌جويي كامل، در عرض يك هفته آينده تمام مي‌شد. اين نكات تا قبل از ورود ما مورد توجه كسي نبود و اگر همانطور ادامه پيدا مي‌كرد، هنگامي موضوع را مي‌فهميدند كه همه چيز تمام شده بود. ميزان لوازمي را كه داشتيم و مقدار مقاومتي را كه با آن مي‌توانستيم بكنيم با بي‌سيم، بزبان رمز به پادگان اطلاع داديم و در مقابل پاسخشان اين بود كه "صبر كنيد! " با توجه به اينكه مي‌دانستيم به پادگان نمي‌شد اميد بست دو مسئله مهم را در اين موضوع به مرحله تصميم و سپس اجرا درآورديم. 1- مسئول مواد غذايي موظف بود كه اسامي افراد را يادداشت كرده و به آنها هر 24 ساعت يكبار، بيشتر غذا ندهد 2- مسئول مهمات موظف بود كه به هيچكس حتي يك فشنگ هم ندهد.
اين تصميم از اين لحاظ گرفته شد كه آن موقع هر بار كه يك تير بطرف باشگاه شليك مي‌كردند در جوابشان از هر طرفي 5 تا10 و يا حتي20 فشنگ شليك مي‌شد و ضد انقلاب هم با درك اين مسئله دائما با تك تيراندازي و با صرف حداكثر 6 تير در ساعت، از ما حدود 100 تير مي‌گرفت و منتظر بودند كه مهمات ما ته بكشد و آن موقع حمله كنند. ما هم به تمامي برادران پاسدار و ارتشي موكدا توصيه نموديم كه هر چقدر هم به شمار تيراندازي شد شما حتي يك شليك هم جواب ندهيد.اين يك اصل مهم نظامي است كه هرگاه دشمن را نمي‌بينيد نبايد مهمات را بيخودي به هدر بدهيد و خصوصا هنگامي كه در محاصره مي‌افتيد با عدم تيراندازي و سكوت كامل، دشمن را تحريك به پيشروي بكنيد و در هنگام نمايان شدن وي با دقت كافي وي را از بين ببريد. رعايت اين اصل در باشگاه افسران نتيجه بسيار مطلوبي داشت، بدين ترتيب كه ضد انقلاب كاملا گيج شده بود و نمي‌‌توانست تصميم درست و منطقي بگيرد و اين موضوع در برنامه‌هاي راديويي تعجب كرده باشيد، البته بهتر بود در ابتدا آن را توضيح مي‌دادم.
برنامه راديويي برنامه‌اي بود كه هر روز از ساعت 8 صبح تا ساعت 4 بعد از ظهر براي ما و يا به لفظ ملموس‌تر، بر روي ما انجام مي‌شد. اين برنامه‌ها توسط بلندگوهايي كه در مكانهاي نامعلوم كه دور تا دور باشگاه چيده شده بود، پخش مي‌شد، دقيقا مشابه همان تاكتيكي است كه آلمانها در جنگ دوم جهاني و آمريكاييها در جنگ ويتنام و جنگ كره مورد استفاده قرار داده بودند. آنها مي‌‌خواستند همچون آلمانها و آمريكاييها با اين عملشان ما را در ايمان به حقانيت هدفهمايمان به ترديد و شك بياندازند و همچنين با ذكر مداوم مسائل عاطفي و رفاهي، شوق به تسليم شدن را در بچه‌ها برانگيزند و ديگر اينكه با بازگويي مكرر اخبار دروغ از تلفات ارتش و سپاه و پيروزيهاي خودشان، ما را از اميد به نيروي كمكي مايوس و وحشت‌زده و نگرانمان بسازند. در اين برنامه 8 ساعته دهها گروه و سازمان و حزب براي ما برنامه اجرا مي‌كردند و البته هر كدامشان ساعات بخصوصي را بخود اختصاص داده بودند مثلا حزب دموكرات كه شروع كننده برنامه بود تقريبا يكساعت و نيم وقت داشت، تا گروه "راه كارگر " كه فقط 10 دقيقه يا يكربع وقت برايش باقي مي‌ماند اين عمل آنها در كارهاي نظامي يك امتياز بسيار خوب حساب مي‌شود و در صورت برنامه‌ريزي و داشتن يك جهت مشخص مي‌تواند نتايج قابل توجهي داشته باشد. اما آنها (ضد انقلاب) به هيچ وجه نمي‌توانستند از اين شيوه به طرز مطلوب استفاده كنند و تقريبا نتيجه‌اي كه مي‌گرفتند معكوس بود. آنها به علت نداشتن روشهاي تبليغاتي و آشنا نبودن به روحيه سربازان و پاسداران برنامه‌هايشان بطرز بسيار جالبي براي بچه‌ها خنده‌دار بود و همين شاد شدن بچه‌ها روحيه‌شان را تقويت مي‌كرد. نكته قابل توجه در اين برنامه‌ها، نحوه اجراي آن بود. يعني مثله كومله يكجور و چريكهاي فدايي يكجور ديگر و حزب دموكرات اصلا بطور ديگري با مسائل برخورد مي‌كردند، بعضي‌شان شروع صحبتشان با لفظ : "برادران عزيز ارتشي و پاسداران فريبخورده " و يا "برادران بسيار عزيز ارتشي و پاسداران مزدور و ... " بود و بعضي ديگر با الفاظي نظير "جنايتكاران ارتشي و پاسدار " و يا "ارتشيان دلير و پاسدار عزيز " همچنين براي خواندن اخبار گوناگون گوينده هم فرق مي‌كرد، مثلا يكدفعه يك مرد با صدايي كلفت و نخراشيده شروع به صحبت مي‌كرد و مي‌گفت: "توجه كنيد، توجه كنيد، طبق آخرين اطلاع، نيمي از پادگان سنندج بدست پيشمردگان قهرمان افتاده است و ... " و هميشه براي اخبار اينچنين از گوينده مرد با صدايي خشن استفاده مي‌كردند و براي بيان مسائل عاطفي نظير دوري از زندان و فرزند و يا كشته شدن بيخودي و غيره از گوينده‌هاي زن، بطور مثال گوينده زني، پشت ميكروفن مي‌آمد و با صدايي آرام شروع به صحبت مي‌كرد: "برادران عزيز ارتشي، پاسداران فريبخورده! آيا هيچ فكر كرده‌ايد كه كانون گرم خانواده‌اتان و چشمهاي گريان مادر مهربانتان در انتظار شماست، آيا شما هيچ مي‌دانيد كه جنگيدن و مقاومت شما به سود كيست و چه كساني از برادركشي‌ها سود مي‌برند؟
برادران بيائيد تا ... " و خلاصه اينكه از مجموع اين حرف‌ها و تغيير لحن‌ها و نحوه صحبت كردنها، بچه‌ها كلي مي‌خنديدند، در هر صورت گفتيم كه عدم تيراندازي ما و سكوتمان بوضوح اثرات خود را در برنامه راديوئي‌شان نشان داده بود. آنها در يكي دو روز اول مرتبا در برنامه‌هايشان از اينكه ما سر عقل آمده‌ايم و مي‌خواهيم تسليم بشويم و ديگر تيراندازي نمي‌كنيم ابراز خشنودي و خوشحالي مي‌كردند و ما را تشويق مي‌كردند اسلحه‌هايمان را روي زمين بگذاريم. و 10 تا 10 تا از در باشگاه بيرون برويم. اما بعد از چند روز از سكوت مرموز ما دچار سرگيجه و وحشت شده بودند يكباره لحنشان تغيير كرد و شروع كردند به فحاشي و تهديد و خط و نشان كشيدن، كه اگر تسليم نشويد حمله مي‌كنيم و تا نفر آخرتان را سر مي‌بريم و غيره. بچه‌هايي كه در ابتدا با عدم تيراندازي موافق نبودند از اين زبوني ضد انقلاب بخوبي نتيجه گرفتند كه مخالفتشان بيمورد بوده و راه صحيح همين است. البته ضد انقلاب به حماقتش ادامه داد و بالاخره در يكروز صبح در حدود ساعت 4، به باشگاه حمله كرد، حمله بسيار وسيع و همه جانبه بود، اما همانطور كه با سكوتمان به آنها فرصت داده بوديم دست به پيشروي بزنند به محض خارج شدنشان از مخفيگاه‌ها و شروع حمله،‌جوابي قاطع و دندانشكن و حساب شده به حمله آنها داديم. آن روز ضد انقلاب تلفات زيادي داد و در مقابل ما حتي يك زخمي هم نداديم. ضد انقلاب پس از آن روز بيكباره سرتا سر برنامه‌هاي راديويي‌اش تبديل به فحش و ناسزا و تهديد و ارعاب شد و اين خود مويد اين نكته بود كه در آن حمله ضربه سختي خورده‌اند.
اين مقاومت ما با وجود كمبود لوازم و وسايل مورد نياز ادامه داشت تا اينكه در اثر برخورد با يك موضوع نزديك بود بطور كلي همگي روحيه‌مان را از دست بدهيم. موضوع مورد بحث زخمي شدن چند نفر از بچه‌ها بود كه در اثر پرتاب نارنجك تفنگي دشمن روي داد در آنموقع بود كه ما به يك واقعيت عظيم و تلخ پي برديم. در باشگاه افسران پزشك نبود و از دارو هم از هيچ نمونه و نوعش وجود نداشت. برادران زخمي يكي‌شان كه سربازي اهل تبريز بود از ناحيه گردن و صورت زخمي شده بود و ديگري كه وي هم سرباز بود از ناحيه دستها و سينه و سومين نفر كه پاسداري اهل قم بود پاهايش جراحات سطحي برداشته بودند. در مقابل فريادهاي دردآلود و ناله‌هاي اين برادران ما هيچ كاري از دستمان برنمي‌آد و فقط روي زخمهايشان را با پارچه‌اي كه در دسترس بود بسته بوديم و نظاره‌شان مي‌كرديم. اين بچه‌هاي زخمي كه چند ساعت اول به قصد طلبيدن كمك آه و ناله مي‌كردند و درد شديد محلهاي آسيب ديده نيز بسختي آزارشان مي‌داد، هنگامي كه متوجه شدند ما حداكثر كاري را كه مي‌توانستيم برايشان كرده‌ايم (بستن زخمها) و امكاناتي نيز وجود ندارد كه در اختيارشان بگذاريم، مردانه و ايثارگرانه، دردشان را تحمل مي‌كردند و فريادهاي زخمگينشان را از گلو بدرون مي‌ريختند و براي جلوگيري از تضعيف روحيه بقيه، سكوت كرده بودند. لكن زخمهاي خون چكان آنها چيزي نبود كه ديگر با سكوت بتوان آنها را از ديد ديگران مخفي كرد.
موضوع را به پادگان اطلاع داديم و خواستيم كه هر چه زودتر بيايند و افراد زخمي را ببرند ولي در جوابمان باز هم گفتند صبر كنيد. اما بچه‌ها نمي‌توانستند تحمل كنند و براي همين جمع شدند و گفتند اگز از پادگان هم نيايند، خود ما از اينطرف راه را باز مي‌كنيم و زخميها را به پزشك مي‌رسانيم. اين مطلب را نيز با پادگان مشورت كرديم كه طبق پيش بيني، جواب منفي بود و بشدت مخالفت كردند و گفتند شما منتظر باشيد، ما يك طرح داريم كه بعدا اطلاع مي‌دهيم. چاره‌اي نبود، و انتظار ما تا بعد از ظهر بطول كشيد و در همان حدود بود كه با بي‌سيم از پادگان اطلاع دادند كه طبق يك قرارداد تلفني و طبق درخواست احزاب و گروه‌هاي مسلح، فردا از ساعت 10 صبح الي 12 ظهر آتش‌بس كامل است و طرفين درگير مي‌توانند با آمبولانس زخميهايشان را جابجا و كشته‌ها و اجسادشان را منتقل كنند.ما در جواب اعتراض كرديم و گفتيم كه نبايد در اين موارد بدشمن اطمينان كرد و نمي‌شود به اين بازيها دل بست.
گرچه صحبتهاي ما با توجه به سوابق ضد انقلاب نسبتاً منطقي به نظر مي‌رسيد ولي مسئولان پادگان روي حرفشان ايستادند و قرار شد كه فردا آمبولانسي بيايد و مجروحين را منتقل كند. گفتن اين مسئله به مجروحين موجب شد كه كمي اطمينان خاطر پيدا كنند و شب را نيز با سازش با درد به صبح برسانند فردا صبح حدود ساعت 8 بود كه تعدادي از آمبولانسهاي سفيدرنگ بيمارستانهاي سنندج كه در دست گروهها بود در سطح شهر به حركت درآمد، با اينكه هنوز موعد آتش‌بس فرا نرسيده بود ولي ما از عكس‌العمل و تيراندازي خودداري كرديم. حتي با اينكه چندين بار به كمك دوربين ديديم كه درون بعضي از آمبولانسهاي به جاي مجروح و يا مريض، جعبه‌‌هاي مهمات و غيره است در سكوتمان پابرجا بوديم. اين رفت‌وآمدها ادامه داشت تا حدود ساعت 10 صبح كه تقريباً متوقف شد و ديگر آمبولانسي در تردد نبود. در همين هنگام بود كه از پادگان بي‌سيم زدند و گفتند كه چند آمبولانس آماده حركت هستند و شما مجروحين را حاضر كنيد كه آمبولانسها وقتي مي‌آيند، معطلي نداشته باشند، پذيرفتيم و به بچه‌ها گفتيم كه بروند و آن 3 برادر را آماده حركت بكنند. البته فقط مقر ما نبود كه احتياج به آمبولانس داشت، بلكه مقرهاي ديگري مثل استانداري و يا مكانهايي كه بچه‌ها در پيشروي از طرف فرودگاه در آن مستقر شده بودند، براي انتقال مجروحينشان نياز به آمبولانس داشتند. اما همگي آنها يك تفاوت مهم با باشگاه افسران داشتند كه همان در محاصره نبود نشان بود. بقيه مقرها حتي اگر آتش‌بس هم برقرار نمي‌شد مي‌توانستند به راحتي و يا با كمي اشكال به پادگان و يا به فرودگاه رفت‌وآمد كنند و همگي‌اشان ارتباط با منابع تداركاتي و پزشكي را برخوردار بودند.
منبع: http://www.farsnews.net